ختنه پسملی...
26/تیرماه که فندق مامانی 10 روزه بودی من و بابایی تصمیم گرفتیم که هر چه زود تر ختنه بشی بابایی از دکترت وقت گرفت و بعد ظهر ساعت 6 قند عسلی باخاله جونی و مامان جون و باباجون(مامان و بابای بابایی) رفت برای ختنه گل پسرم من که دلشو نداشتم تو رو ببرم مطمئنن اگه میومدم دست دکتر رو پس میزدم و بغلت میکردم میاوردمت و کلا بی خیال ختنه میشدم....این شد که جیگر گوشم رو سپردم دست خاله جون و مامان جون... بابا جون دست و پات رو گرفته بود و به گفته ی باباجون اصلا ناآرومی نکرده بودی خیلی راحت جراحی شده بودی...ساعت 8 بود که اومدین خونه آخخخخخخ!!!اکه صلا نمیتونم بیان کنم که تا اومدنتون چه حسی داشتم...تا ...