نفسمون❤سایمان❤جوننفسمون❤سایمان❤جون، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 24 روز سن داره
مامان مهسامامان مهسا، تا این لحظه: 36 سال و 1 ماه و 5 روز سن داره
بابا وحیدبابا وحید، تا این لحظه: 40 سال و 11 ماه و 24 روز سن داره
پیوند عشق من و همسریپیوند عشق من و همسری، تا این لحظه: 16 سال و 8 ماه و 10 روز سن داره

◕‿◕نازلی بالام سایمان◕‿◕

دهمین سالگرد فرشته ی پرکشیده من...

1394/8/6 9:5
421 بازدید
اشتراک گذاری

دلم تنگه...

با حس عجیبی،با حال غریبی دلم تنگه...

تو جایی که هیچکی واسه هیچکی نیست 

دلم تنگه...تنگه واسه خاطراتی که کهنه نمیشن

دلم تنگه...تنگه برای یه لحظه کنار هم بودن

یه شب شد هزار شب که خاموش و خوابن چراغای روشن

من دل شکسته،با این فکر خسته دلم تنگه

با چشمای نمناک،تر و ابری و پاک دلم تنگه

✿✿✿✿مثه این ترانه چقدر عاشقانه دلم تنگه✿✿✿✿

یه شب شد هزار شب که دل غنچه ی ما قرار بوده واشه

تو نیستی که دنیا،به سازم نرقصه به کامم نباشه

چقدر منتظرم که شاید از من سراغی بگیرن

کجا،کی،کدوم روز...منم با تمام دلتون میپذیرین

من دلم شکسته...دلم تنگتـــــــــــــــــــونه

سایمان نازم...امروز دهمین سالگرد خاله جونت و آسمونی شدن یه فرشته ی نازیه توی زندگیمون تا به امروز تو زندگیت این خاطره ی تلخ رو بیان نکرده بودم و نمیخواستم توی خاطراتت از غم وغصم بگم ولی امسال دیدم که نه بزرگ شدی و انگار باید بدونی که توی زندگی مامانی چه اتفاق ناگواری افتاده چون دیگه بزرگ شدی و وقتی عکسامون رو میبینی و وقتی سرخاک میریم ازم سوالاتی درمورد خالت و دختر خالت فرشته ی نازمون میپرسیناراحت... 

 

پسر نازم...میخواهم شرح اين مرگ نا بهنگام را برايت بيان كنم...

 

سال 84/8/6 بود یادمه ماه رمضان...شبش دومین احیا بود که صبح ساعت دور و بر 9 بود به خونه ی باباجون اینا زنگ زدن که خاله جونت با خانوادش(شوهرش،پسر خالت،دختر خالت) توی جاده ی ملکان تصادف کردن الان بیمارستان بناب هستن.مامان جونت اون موقع زنده بود که قشنگ یادمه وقتی که این حادثه ی تلخ رو بهمون خبر دادن اصلا باورمون نشد و حتی بهشون گفتیم که اشتباه گرفتین چون اصلا باورش برامون سخت بود چون شبش تا ساعت 1 باهم بودیم چطور میتونستیم باور کنیم که باباجون گفت که مشخصات و اسماشون که خودشونن.رفتیم بیمارستان بناب که پسر خالت و شوهر خالت اونجا بودن.دیدیم که راسته سراغی از خالت و دختر خالت گرفتیم که گفتن حالشون وخیم بود فرستادیم تبریز.توی سالن بودیم که دکتر داشت با دای دای محمدرضا حرف میزد که شنیدم گفت خاله جون و دختر خالت تو این حادثه فوت شدن.

خدا نسیب هیچ خانواده ای نکنه فقط خدا میدونه که اون روز ما چه کشیدیم.مامانی...من 17 سالم بود که این اتفاق افتاد فقط خدا میدونه که چه بر من و خانوادم گذشت...تو این حادثه آبجی مهربونم رو از دست دادم.سودای نازی که عاشقش بودم،عمرم بود،نفسم بود،سودای کوچولویی که فقط 3سال و 4ماه و 18روزه بود که از بینمون رفت.

عزیزکم سایمانم این پست رو گذاشتم تا وقتی بزرگ شدی بخونی و بدونی که چی شده که خالت اینا بینمون نیستن.وقتی عکساشون رو میبینی ازم میپرسی که کین و چرا رفتن پیش خدا،میریم سر خاکشون ازم میپرسی که این سودای کیه میگم من میگی پس چرا اینجاست میگم رفته پیش خدا میگی چرا رفته پیش خداناراحت...پسرکم این رو نمیدونی که داری با این سوالات مامانی رو داغون میکنیناراحت 

خواهر و خواهر زاده ی عزیزم روحتون شاد 

 

قند عسلم چند تا عکس از سودای نازم رو میخوام اینجا واست بزارم... 

جدا کننده متن, جدا کننده متن جدید, جدا کننده متن زیبا, انواع جدا کننده متن, عکس جدا کننده متن

الهی ی ی ی یناراحت...بمیرم خاله واسه اون معصومیتت

 

دختر خاله و پسر خاله ناز(مامانی اون کوچولو هم که پیش سوداست خاله پسر عرفان جونته)

تو این عکس اولین سال تحویلش بود...

خدایااااااااااااا....باباییم تو این چند سال چقدر شکسته شدهغمگین...

اینجا هم واسمون موش شده...

اینجا هم عرفان وسودارو  موش موشیشون کرده بودیم که هر دو به هم نگاه میکردن تعجب میکردن...

اینجا عروسی دای دای محمدرضا بود...

 وآخرین عکسی که ازش گرفته شدغمگین...

حدود 1 هفته ای بود که داشت میرفت مهد این عکس واسه مهدش گرفته شدگریه...

جدا کننده متن, جدا کننده متن جدید, جدا کننده متن زیبا, انواع جدا کننده متن, عکس جدا کننده متن

سودای نازم نوگل پرپر شده...برگ گلم گرچه عمر زمینیت کوتاه بود اما عمقی داشت به معنای کل زندگی.

میدونم الان رنج این دنیای خاکی رو نداری اونجا پیش مامانت و مامان جون شادی...

خوشحالم که آسوده ای و راحت

تو آمده بودی برای معنا کردن عشق،زندگی،بودن و قدر لحظه لحظه ها را دانستن.

بودنت و رفتنت پر از معنا بود...پر از عشق

پسندها (6)

نظرات (6)

مامان صفا
6 آبان 94 23:20
وای خدا چه مصیبتی.خدا بهتون صبر بده خدا رحمتشون کنه اشکام سرازیر شد خدا نصیب هیچ خونواده ای نکنه
❤مهسا مامان سایمان❤
پاسخ
مرسی صفا جون
شبنم.س
7 آبان 94 0:09
مهساجان حالم خیلی بدشد این کلماتم دارم بااشک تایپ میکنم.خدابیامرزدشون .درک میکنم که چی کشیدی آخه منم خاله ام وخیلی خیلی دخترخواهرمو دوست دارم .خدا برات سایمان رو حفظ کنه.غم آخرت باشه ودیگه غم نبینی.جاشون بهشت باشه
❤مهسا مامان سایمان❤
پاسخ
مرسی شبنم جون خدا رفته گان شما هم بیامرزه.خدا دختر خواهر گلتون و آنیسا خوشگله رو براتون حفظ کنه.مرسی خانمی
مامان آینده
27 آبان 94 23:17
سلام مامان جون... واقعأ سخته خدا بهتون صبر بده... منم خالم و بدون اغراق میگم نفسم به نفس پسملی بنده... با خوندنش واقعأ قلبم رنجید... خدا سایمان نازنینتو برات حفظ کنه
❤مهسا مامان سایمان❤
پاسخ
سلام عزیزم مرسی خانمی خدا کوچولوتون رو حفظ کنه
مامانه شایلین
28 آبان 94 14:32
ای جووووووونم چه پسر گلی
❤مهسا مامان سایمان❤
پاسخ
ممنونم گلم
**مامان ایلیار**
8 آذر 94 17:10
خانمی خدا رحمتشون کنه، واقعا ناراحت شدم..... مرگ عزیز خیلی خیلی سخته...........
❤مهسا مامان سایمان❤
پاسخ
مرسی عزیزم خدا رفتگانتون رو رحمت کنه
erfan
21 آذر 94 16:08
خدا بیامرزه دختر خالمو چه عکس هایی باهم داریم