دهمین سالگرد فرشته ی پرکشیده من...
دلم تنگه...
با حس عجیبی،با حال غریبی دلم تنگه...
تو جایی که هیچکی واسه هیچکی نیست
دلم تنگه...تنگه واسه خاطراتی که کهنه نمیشن
دلم تنگه...تنگه برای یه لحظه کنار هم بودن
یه شب شد هزار شب که خاموش و خوابن چراغای روشن
من دل شکسته،با این فکر خسته دلم تنگه
با چشمای نمناک،تر و ابری و پاک دلم تنگه
✿✿✿✿مثه این ترانه چقدر عاشقانه دلم تنگه✿✿✿✿
یه شب شد هزار شب که دل غنچه ی ما قرار بوده واشه
تو نیستی که دنیا،به سازم نرقصه به کامم نباشه
چقدر منتظرم که شاید از من سراغی بگیرن
کجا،کی،کدوم روز...منم با تمام دلتون میپذیرین
من دلم شکسته...دلم تنگتـــــــــــــــــــونه
سایمان نازم...امروز دهمین سالگرد خاله جونت و آسمونی شدن یه فرشته ی نازیه توی زندگیمون تا به امروز تو زندگیت این خاطره ی تلخ رو بیان نکرده بودم و نمیخواستم توی خاطراتت از غم وغصم بگم ولی امسال دیدم که نه بزرگ شدی و انگار باید بدونی که توی زندگی مامانی چه اتفاق ناگواری افتاده چون دیگه بزرگ شدی و وقتی عکسامون رو میبینی و وقتی سرخاک میریم ازم سوالاتی درمورد خالت و دختر خالت فرشته ی نازمون میپرسی...
پسر نازم...میخواهم شرح اين مرگ نا بهنگام را برايت بيان كنم...
سال 84/8/6 بود یادمه ماه رمضان...شبش دومین احیا بود که صبح ساعت دور و بر 9 بود به خونه ی باباجون اینا زنگ زدن که خاله جونت با خانوادش(شوهرش،پسر خالت،دختر خالت) توی جاده ی ملکان تصادف کردن الان بیمارستان بناب هستن.مامان جونت اون موقع زنده بود که قشنگ یادمه وقتی که این حادثه ی تلخ رو بهمون خبر دادن اصلا باورمون نشد و حتی بهشون گفتیم که اشتباه گرفتین چون اصلا باورش برامون سخت بود چون شبش تا ساعت 1 باهم بودیم چطور میتونستیم باور کنیم که باباجون گفت که مشخصات و اسماشون که خودشونن.رفتیم بیمارستان بناب که پسر خالت و شوهر خالت اونجا بودن.دیدیم که راسته سراغی از خالت و دختر خالت گرفتیم که گفتن حالشون وخیم بود فرستادیم تبریز.توی سالن بودیم که دکتر داشت با دای دای محمدرضا حرف میزد که شنیدم گفت خاله جون و دختر خالت تو این حادثه فوت شدن.
خدا نسیب هیچ خانواده ای نکنه فقط خدا میدونه که اون روز ما چه کشیدیم.مامانی...من 17 سالم بود که این اتفاق افتاد فقط خدا میدونه که چه بر من و خانوادم گذشت...تو این حادثه آبجی مهربونم رو از دست دادم.سودای نازی که عاشقش بودم،عمرم بود،نفسم بود،سودای کوچولویی که فقط 3سال و 4ماه و 18روزه بود که از بینمون رفت.
عزیزکم سایمانم این پست رو گذاشتم تا وقتی بزرگ شدی بخونی و بدونی که چی شده که خالت اینا بینمون نیستن.وقتی عکساشون رو میبینی ازم میپرسی که کین و چرا رفتن پیش خدا،میریم سر خاکشون ازم میپرسی که این سودای کیه میگم من میگی پس چرا اینجاست میگم رفته پیش خدا میگی چرا رفته پیش خدا...پسرکم این رو نمیدونی که داری با این سوالات مامانی رو داغون میکنی
خواهر و خواهر زاده ی عزیزم روحتون شاد
قند عسلم چند تا عکس از سودای نازم رو میخوام اینجا واست بزارم...
الهی ی ی ی ی...بمیرم خاله واسه اون معصومیتت
دختر خاله و پسر خاله ناز(مامانی اون کوچولو هم که پیش سوداست خاله پسر عرفان جونته)
تو این عکس اولین سال تحویلش بود...
خدایااااااااااااا....باباییم تو این چند سال چقدر شکسته شده...
اینجا هم واسمون موش شده...
اینجا هم عرفان وسودارو موش موشیشون کرده بودیم که هر دو به هم نگاه میکردن تعجب میکردن...
اینجا عروسی دای دای محمدرضا بود...
وآخرین عکسی که ازش گرفته شد...
حدود 1 هفته ای بود که داشت میرفت مهد این عکس واسه مهدش گرفته شد...
سودای نازم نوگل پرپر شده...برگ گلم گرچه عمر زمینیت کوتاه بود اما عمقی داشت به معنای کل زندگی.
میدونم الان رنج این دنیای خاکی رو نداری اونجا پیش مامانت و مامان جون شادی...
خوشحالم که آسوده ای و راحت
تو آمده بودی برای معنا کردن عشق،زندگی،بودن و قدر لحظه لحظه ها را دانستن.
بودنت و رفتنت پر از معنا بود...پر از عشق