عروسی دای دای
قند عسلم...روز عروسی من صبح ساعت 8 قرار بود برم آرایشگاه صبح که بیدار شدی خونه بابا جون اینا بودیم که بابایی اومد دنبالت برد پیش مامان جون تا ساعت 1 که وقت آتلیه داشتیم بابایی اوردتت آتلیه آمادتت کردم که ازت عکس بگیرن که پسملی من چون خوابت میومد اصلا همکاری نکردی و همش گریه کردی تا این که قرار شد سر فرصت ببرمت دوباره ازت عکس بگیرن دیگه دیدم خوابت میاد رفتیم خونه زندایی فریبا اینا شما رو اونجا خوابوندم 1 ساعت خوابیدی وحالت سر جاش اومد رفتیم تالار اونجا هم اولش با مامان جون بودی و من زیاد اذیت نشدم قربونت برم که گاهی وقتیم میومدی میرقصیدی ولی آخرای مجلس کم کم داشتی اذیت میکردی که دیگه مجبور شدم دوباره بدمت به مامان جون و شما رو برد خونه اون روز اصلا نشد که حداقل خودم ازت عکس بگیرم
داداش گلم ایشالله که خوشبخت بشین
ازدواج شما، پيوند دو قلبي است
كه جهان را ياراي گسستن آن نيست
شما براي هم آفريده شده ايد
هر كدامتان براي ديگري، گنجي است
دست در دست يكديگر با عشق و اميد
مبارك باشد اين خوشبختي و روزهاي سپيد
با هزاران شاخه گل رز، اين عشق بر شما تبريك