23 ماهگی

ماهگی سایمانــــــــــــــــــی

قند عسلم...نفس مامانی...چقدر زود 23 ماه گذشت:

انگار همین دیروز بود صدای خبر آمدنت می آمد...

خبر زمینی شدنت...

آن روزها 47 سانت بیشتر نداشتی...

حالا شدی یه پسر زیبا با 83 سانت قد...

حالا شدی یک دلربا،عزیز جانم...

شدی تمام هستی ما...

حالا باید نوید 2 ساله شدنت را بدهم عزیزکم...

آری،چیزی نمانده به آن روز با شکوه...

تنها 1 ماه دیگر باقیست تا سالروز جدایی تو از فرشته ها و پیوستن ات به ما زمینی ها...

خواستم بگویم که...

تک تک لحظه های این 23 ماه برای ما...

پر بود از عشق...

از مهربانی...

از محبت...

از زندگی...

برایت دنیایی به زیبایی هر آنچه که زیبایش میدانی آرزو میکنم

                        مبارکت باشد این روز با شکوه گل من

قند عسلم...دو هفته پیش رفتیم دکترت برای چکاپ که وزنت 10 کیلو بودکه دکترت گفت وزنت کمه  نوشت برای آزمایش همون روزبردیمت از دو تا دستت هم آزمایش خون گرفتن...

آزمایشگاه رو گذاشته بودی روسرت بس که جیغ کشیدی...بمیرم واست مامانی که خیلی اذیت شدی خون دست چپتم تا چند ساعتی بند نمیومد...نتیجه آزمایش رو بردیم واسه دکترت که گفت کم خونی داری وید و گلوبولهای سفیدت هم کمه واست چند تا شربت نوشته که تا دو ماه باید بخوری بعد دو ماه باید دوباره آزمایش بدی...

فدات بشم تو این چند مدت که بهت آمپول زدیم دیگه وقتی بهت میگیم ببریم دوباره آمپولت بزنیم دست و پات رو نشون میدی و میگی جیزا جیزا...

نفسم تو این ماه هم با این شیرین زبونیات دلمون رو بردی...صدام که میزنی مامان نی من بهت میگم جانانی خوشت میاد روزی صد بار صدام میزنی و منم جوابت رو میدم...

پسمل مامانی...تو این ماه دیگه اصلا رو پاهام حاظر نیستی که بخوابی میای پیشم دراز میکشی و خودت خوابت میبره...خدا روشکرتو این ماه دیگه با نی نی ها کنار میای و نمیزنیشون...

هوا که خوب شده دیگه اکثر شبا دَدَریم چون شما شام بیرون خوب میخوری بابایی زودی میگه غذای سایمانی رو آمده کن ببریمش بیرون تا شما هم میشنوی زودی واسه خودت دنبال لباس میگردی...

وقتی میخوای بیای بغلم هی دستات رو جلوم باز میکنی زود زود هم میگی عمـــــــــــــــــــــه عمـــــــــــــــــــــــه... وقتیم که بغلم هستی موقعی که پایین میخوای بیای بهم میگی توشده توشده...

از چیزی هیجان زده میشی زودی میگی اِه بای و یا اِش بای(ای وای)مخصوصا وقتی سرسره میبینی تکرارش میکنی...

وقتی که بارون میاد شیشه رو نشون میدی و میگی یاش،یاش منظورت اینکه داره بارون میاد

ادامه لغت نامه سایمانی

مَسدامهسا

موسموز

داچای

دوتشیر

دودوغ

 باستیپاستیل

اَدتیگوشت

ناسناز

بابا دوووبابا جون

آبیآبی

زَدزرد

ناندیروشن شد

جِشدهخاموش شد

آشتیباز شد

آش اِمباز کن

دوتودیتموم شد

باآببند

داء داءقار قار

بَستیبَسته،کافیه

جمله های سایمانی

جَ مامابیا مامان

جِد مامابرو مامان

آ مامابگیر مامان

 یومامانه مامان

آبَ ماماآب مامان

باب باب ماماتاب تاب مامان

دوش مامابرو پیین مامان

             عاشـــــــــق این مدل راه رفتنتم مامانـــــــــــــــی...

           حدود ده روز پیش بود من داشتم اتاقت رو جمع میکردم که دیدم

           جیغت رفت هوا اومدم دیدم خواستی در فر رو باز کنی نتونستی نگهش داری

            از دست ول شده شکمت مونده وسط در فر...اینم اثرش...

           رفته بودیم پارک که با این دو وروجک دوست شدی و کلی بازی کردی...

         یه روز که خیلی اذیت میکردی اوردم پیشی پیشی ملوست کردم وقتی خودت

         رو تو آینه دیدی اول با تعجب نگاه کردی و بعدش کلی خندیدی...

         اینجا هم توپ چسبونک چسبیده به دیوار شما هم در تلاشی تا بری بیاریش...

          این دو عکس رو هم زندایی فریبا(بَبا)تو خونشون ازت گرفته...

      قند عسلی مدتیه ظهرها که میخوای بخوابی میای رو کمرم دراز میکشی ولالا میکنی