نفسمون❤سایمان❤جوننفسمون❤سایمان❤جون، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 13 روز سن داره
مامان مهسامامان مهسا، تا این لحظه: 36 سال و 1 ماه و 25 روز سن داره
بابا وحیدبابا وحید، تا این لحظه: 41 سال و 13 روز سن داره
پیوند عشق من و همسریپیوند عشق من و همسری، تا این لحظه: 16 سال و 8 ماه و 30 روز سن داره

◕‿◕نازلی بالام سایمان◕‿◕

روز عشق مبارک

تقدیم به بهانه های زندگیم همین که هستی....... همین که لابلای کلماتم نفس میکشی... راه میروی،در آغوشم می گیری... همین که پناه واژه هایم شده ای... همین که سایه ات هست........ همین که کلماتم از بی " تو "یی یتیم نشده اند... کافیست برای یک عمر آرامش! ...باش... ...
25 بهمن 1392

19ماهگی

    ماهگی نازنین پسملم وروجک کوچولوی مامان...شیرین زبونم19 ماه از با تو بودن گذشت و چه قدر این روزها زود زود سپری میشن...پسرک نازم... سایمان عزیزم...انقدر زود بزرگ نشو دلم واسه هر ماهی که میگذره تنگ میشه... نفس مامان...این ماه هم کارهای جدید یاد گرفتی و شیرین زبونتر شدی نماز خوندن یاد گرفتی تا میگیم بریم نماز بخونیم مُهرو برمیداری و زیر زبونت هم یه چیزایی میگی و خم و راست میشی... وقتی می می میخوای بهت میگم اسمشو بگو میگی یَ یَ(مَ مَ)موقعی هم که میخوری زود زود دهنت رو میکشی و میگی بَه بَه... الهی ی ی ی ی مامان فدات شه که دلبری شدی واسه خودت ودلمون رومیبری...به تازگی جیغ میک...
18 بهمن 1392

پسمله گلم

میخوام تورو که باشی تو دم دمه نفسهام تو لحظه های دردم محکم بگیری دستام میخوام تورو که باشی حتی اگه نباشم حتی اگه تو رویات خیال رفته باشم میخوام تورو که باشی گم بشی تو وجودم حتی وقتی نبودی من عاشق تو بودم از تو میخوام که باشی، باشم و باشی یاور تو لحظه هام بمونی تا دم دمای آخر            ...
13 بهمن 1392

18 ماهگی

ماهگی پسملــــــــــــی     قند عسلم روزها چه زود سپری شد و شدی 5/1 ساله...گاهی دلم واسه زمان هایی که تازه به دنیا اومده بودی تنگ میشه واسه اون نگاه معصومانت...واسه اون گریه های مظلومت... پسرکم وقتی برای اولین بار زیر گردنت رو بوییدم بوی بهشت رو احساس کردم...وقتی برای اولین بارنگاهت رو در چشمام دوختی،دلم برات پرکشید... وقتی برای اولین بار مامان گفتی دنیا رو به من دادند این روزها هم انقدر شیرین مامان میگی همش دنبالم هر جا که برم میای صدا میزنی ماما،ماما قربون اون ماما گفتنت بشم من عزیزم. به تازگی ناز کردن رو یاد گرفتی زود زود میای ناز میکنی وبوس میکنی...وقتی حموم میریم حوله رو بر میداری ازما میخوای ...
17 دی 1392

تولد عزیز عمه(علی)

نفس مامان 16 دی تولد پسر داییت علی بود.تولد خوبی بود و بهت خیلی خوش گذشت... همش دور وبر علی بودی و مامانی رو اصلا اذیت نکردی...همیشه تو شادی و خوشی عزیز مامان...                       ...
16 دی 1392

دومین شب یلدای سایمان

قند عسلم امسال دومین شب یلدای پسرک نازم بود و خونه ی بابایی(بابای مامان)بودیم.                                  عکسای یلدای سایمانم با لباس هندونه ای کنار هندونه ی یلدایی زندایی شهلا،        جیگرم که خودش برامون شده بود هندونه آخ قربونت بشم منننننن.                              &nbs...
30 آذر 1392

17 ماهگی

ماهگی پسرکم نفس مامانی مدتی هست که هر دو تامون بد جوری سرما خوردیم به خاطر همین نمیتونستم به وبلاگت سر بزنم دیگه امروز تصمیم گرفتم که بیام تا برات بنویسم.  شیطون بلای من...هم نفسم این روزا اونقدر شیرین و خوردنی شدی که هرچقدر بغلت میکنم و بوست میکنم ازت سیر نمیشم... به تازگی وقتی که میخوای بوس کنی اون لب خوشگل نازت رو میاری می چسبونی به صورتم و محکم فشار میدی که اون لحظه همش میخوام اون لب های کوچولوت رو بوسه باران کنم...  قند عسلم هر چی از شیرین کاریات وشیطنتات بگم باز کم گفتم...با همه چی کار داری و به همه جا سرک میکشی... وقتی دارم خونمون رو تمیز میکنم من هر کاری کنم با من تکرارش میکنی دستم...
17 آذر 1392