نفسمون❤سایمان❤جوننفسمون❤سایمان❤جون، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه سن داره
مامان مهسامامان مهسا، تا این لحظه: 36 سال و 1 ماه و 12 روز سن داره
بابا وحیدبابا وحید41 سالگیت مبارک
پیوند عشق من و همسریپیوند عشق من و همسری، تا این لحظه: 16 سال و 8 ماه و 17 روز سن داره

◕‿◕نازلی بالام سایمان◕‿◕

آماده شدن پسملی برای عروسی دای دای

پسملکم...قند عسلم...پنجشنبه 16مرداد عروسیه دای دای هستش که داریم  آماده میشیم واسه عروسی...پسملی من این روزها که من زیاد خونه نیستم بیشتر ساعتت رو با مامان جون میگذرونی یعنی زحمت نگه داشتنت افتاده گردن مامان جون جا داره که ازش تشکر کنم میدونم که خیلی اذیتش کردی دست گلش درد نکنه ...نفسم این روزها انقدر شیطون شدی و یک جا بند نمیشی همش خدا خدا میکنم دیگه اون روز رو حداقل اذیتم نکنی                                     ...
12 مرداد 1393

بای بای می می

روزی که به دنیا اومدی زیباترین روز زندگیم بود هر چند خیلی سختی کشیده بودم اما بعد از دیدن چهره ماه و معصومت...ظرافت تن و بدن و دستای کوچکت همه چیز یادم رفت،خیلی ذوق میکردم و اشک و لبخند از رو لبام جدا نمی شد...وای خدای من!به کمک خاله جون و زن عمو شراره تلاش کردیم تا شیر بخوری...خیلی زود موفق شدی...عزیزکم...پسمل کوچکم...وقتی که شروع به مکیدن کردی لذتی تمام وجودم رو گرفت...چقدر لذت بخشه کسی رو که تمام وجودش از خودته رو با شیره وجودت تغذیه اش کنی...با نگاهم نوازشت میکردم و با تپش های قلبت بهم آرامش می دادی...و حالا تو فرشته کوچکم شدی یک پسر کوچولوی 25 ماهه که باید از شیر یا همون(یَ یَ)خودت بگیرمت...   پسمل گلم...قند عسلم...به...
9 مرداد 1393

تولد 2سالگی

قند عسلی...پسمل عزیزم...هستی من تولدت مبارک 2 سال از اون روز باشکوه هم گذشت... نازنینم شدی 2 ساله...خدایا بابت همه چیز سپاسگذارم... خدا جونم از این که من رو لایق مادر شدن دونستی و فرشته نازت رو بهم دادی ازت خیلـــــــــــــــــــــــــــی منونـــــــــــــــــــــــــم. پسمل گلم امسال قرار بود  تولدت رو سه نفری جشن بگیریم ولی دیگه دیروز تصمیم گرفتیم که مامان جون وبابا جونیات و دای دای و زندایی شهلا هم کنارمون باشند افطار رو کردیم و یه جشن کوچولویی برات گرفتیم به شما ناز پسملی که خیلی خوش گذشت...همش داشتی نای نای میکردی همون(نانا)خودت               &nb...
18 تير 1393

این روزهای سایمانی در 24 ماهگی...

                                  ماهگی            نفسم...عمرم...این ماه هم شیرین زبونتر و شیطونتر از ماهای قبل شدی و برای مامانی و بابایی دلبری میکنی...صبح ها وقتی که از خواب پامیشی میری میبینی که بابایی توی رختخوابش نیست میای بهم میگی مامان نی،بابادی جِده(مامانی،بابایی رفته)...   مسواک زدن رو خیلی دوست داری شب ها بعد ازاینکه آهن رو خوردی بهت میگم سایمانی مسواک زودی میری جلوی رو شویی صدام میزنی میگی...
13 تير 1393

تولد نیما کوچولو

نفس مامانی دیروز تولد پسر عمو نیما بود که قرار بود مامانی یه کیک بپزه جمع شیم خونه ی مامان جون اینا یه جشن خودمونی براش بگیریم به شما دو وروجک خیلی خوش گذشت همش داشتین با هم نانای میکردین                                            تولدت مبارک نیما کوچولو                          &...
20 خرداد 1393

23 ماهگی

ماهگی سایمانــــــــــــــــــی      قند عسلم...نفس مامانی...چقدر زود 23 ماه گذشت: انگار همین دیروز بود صدای خبر آمدنت می آمد... خبر زمینی شدنت... آن روزها 47 سانت بیشتر نداشتی... حالا شدی یه پسر زیبا با 83 سانت قد... حالا شدی یک دلربا،عزیز جانم... شدی تمام هستی ما... حالا باید نوید 2 ساله شدنت را بدهم عزیزکم... آری،چیزی نمانده به آن روز با شکوه... تنها 1 ماه دیگر باقیست تا سالروز جدایی تو از فرشته ها و پیوستن ات به ما زمینی ها... خواستم بگویم که... تک تک لحظه های این 23 ماه برای ما... پر بود از عشق... از مهربانی... از محبت... از ...
19 خرداد 1393