14 ماهگی...
ماهگی سایمانم
نازنینم 15ماه از با تو بودن گذشت و شما عزیزترینم روز به روز بزرگتر و شیرینتر از روز قبل میشی...
با اشاره خیلی از خواسته هات رو میگی...خیلی به من وابسته ای هر جا میرم دنبالم گریه میکنی همش توی بغلمی...دوستداری عکسهای کتاباتو ببینی....دستت رو میزاری رو دماغت و هیس میگی...خلاصه که عزیزکم خیلی شیطون و بامزه شدی و با این کارات داری دلمون رو میبری...
اینجارفته بودیم پارک با این کوچولو که اسمش آرین بود داشتی تاپ بازی میکردی
سایمانی با پسر خاله عرفان و پسر داییش علی بالام...
اینجا هم مامان جون خونه ی ما بود روسریش و سرت کرد....
اینجا هم یه روز جمعه رفتیم پارک...