37 ماهگی و اولین سفرمن و پسملی بدون بابایی به مشهد مقدس
ماهگی پسمل گلی
ماه تمام من 37 ماهگیت مبارک
ایمان دارم که قشنگترین عشق نگاه مهربان خداوند به
بندگانش است پس من تورا به همان نگاه میسپارم
و می دانم تا وقتی که پشتت به خدا گرم است
تمام هراس های دنیا خنده دار است...
پسرنازم...نفسم...دوشنبه شب (12مرداد)هفته گذشته دای دای امیر زنگید که بار مشهد زدم بیا ببرمت منم اولش گفتم نه ولی دیدم نه آقا طلبیده باید بریم زندایی شهلا و بابایی چون مرخصی نداشتن نتونستن همرامون باشن واقعا جای هر دوشون خیلی خیلی خالــــــــــــی بود
اینجوری شد که سفر من و پسملی با تریلر دای دای چهارشنبه شب ساعت 11/30 شب
(14مرداد) شروع شد
اولش که سوار ماشین شدی ذوق میکردی ساعت 1 بود که دیدم خوابت برده.فرداش هم تو ماشین یهویی دیدم جیقت رفت بالا و گریه کنان دستت رو نشونم میدادی دای دای گفت حتما زنبور نیشش زده ولی من چون زنبوری نمیدیدم فقط یه مگس بود که میگفتم هر کاری کرده این مگسه کرده تااینکه 5 دقیقه بعد دیدم یه زنبور بی حال افتاد رو بالشتت که دای دای گفت الان رو دستش سوزنش هست درش بیار منم زوم شدم رو دستت و سوزن رو پیدا کردم یکم گریه کردی بعد آروم تر شدی یکمی هم دستت ورم کرد بعد خوب شد
تو ماشین وقتی اذیت میکردی دای دای یه آهنگی هست تو گوشیمون با ریتم اون واست میخوند سایمانی آلینَن جانا جَلمیشَم،سایمان جَلَنَن گون جورمَمیشَمتو هم بعد دای دای ریتمِش میوردی میگفتی آآآآی.بعد خودتم شروع میکردی به خندیدن
تو ماشین در راه رفت و برگشت زیاد اذیت نکردی ولی تو مشهد خیلی اذیتمون کردی اصلا راه نمیرفتی و همش بغل من یا دای دای بودی به خاطر همین اصلا نتونستیم بازار بریم و خرید کنیم فقط یه جفت دمپایی اونم به انتخاب خودت واست خریدیم.
اسم ماشین ها رو یاد گرفته بودی و بهمون نشون میدادی و اسماشون رو میگفتی تامیون(کامیون)،ادوبوس(اتوبوس)،مینی موس(مینی بوس)،دَمند(سمند)،پیایت(پراید)،پیتان(پیکان)،پدو(پژو)
تو جاده که گوسفند میدیدی میگفتی مامانی باخ دویونا(مامانی گوسفندارو ببین)یا خربزه که میدیدی میگفتی باخین دوخونارا(به خربزه ها نگاه کنین)
موقع خالی کردن بار شما خوشت اومده بود از کنار پنجره داشتی نگاه میکردی که پشه ها صورت و چشم خوشگلت رو بد جوری نیش زده بودن که نتیجه ی نیش زدنا شد این که چشمت ورم کرد تا چشمت بسته شد بردیمت دکتر گفت که پشه به چشمت حساسیت داده دارو نوشت...مامانی انقدر قصه خوردم بابت چشمت همش داشتم گریه میکردم...
از یه طرفم به دای دایی خبر دادن که یکی از دوستاش که داشتن مسافر میبردن به وان تو راه به دست گروه پ پ ک ترور شده بدبخت یه نوزاد پسر دو ماهه داشته خیلی براش قصه خوردم بیچاره دای دای هم خیلی ناراحت بود.خدارحمتش کنه خدا به خانوادش صبر بده هنوزم وقتی یادش میوفتم میشینم گریه میکنم خیلی سختـــــــــــــــه خیلی خدا باعث بانیشو نعلت کنه.
سه شنبه صبح ساعت 7/30 صبح(21مرداد) هم اومدیم خونمون خواب بودی وقتی از ماشین پیادتت کردیم دیدی رسیدیم میگفتی من نمیرم خونمون من میخوام توماشین بمونمباکلی وعده دل کندی و راضی شدی بیای خونمون
دای دایی...داداش گلم بابت همه چی ممنونیم اذت دستت درد نکنه بهمون خیلی خیلی خوش گذشتایشالله به حق امام رضا هرچی از خدا میخوای خدا بهت بده داداش گلم ایشالله همیشه تو زندگیت موفق باشی
عسلکم...تو هم عاشق حرم شده بودی تا از دور میدیدی میگفتی بریم مسجد بعدم بریم تو حیاطش بشینیم نماز بخونیم...
نازنین پسرکم ایشالله امام رضا خودش حافظت باشه تا آینده ی روشنی داشت
واما بریم سراغ عکسا...
شب حرکتمون...
بعد کلی خوشحالی خوابت برد...
محمدیه که برای ناهار نگه داشتیم...
کلی پروانه بود که دنبالوش افتاده بودی و بدو بدو میکردی...
شهرستان سرخه...
پشت سرت هم ماشین دای دایی هستش...
شهرستان میامی...
دستت رو گذاشتی زیر سرت میگی مامانی باخ بابایی چیمین یاتمیشام(مامانی نگاه کن مثل بابایی خوابیدم)...
تو این آب بچه ها داشتن آب بازی میکردن که شما هم تا آب رو دیدی بدو بدو رفتی تا آبتنی کنی...
سایمانی کنار ماشین دای دایی...
سایمانی مشغول نقاشی کشیدن که خیلی هم سرگرم میشدی...
موقع بار خالی کردن کارخانه فوم جنرال...
سایمانی در حمام...سایمانی بعد حمام در خواب ناز...
اینم زائر کوچولوی من با دای دایی...
اینم چشم ورم کرده پسمل من...
سایمانی در حیاط حرم...
در راه برگشت...
سایمانی وقتی خودش عینک میزند...
سایمانی در آب سیدلر در بستان آباد کلی دوباره آب بازی کردی...
ای صفای حرمت بیشتر از کوی بهشت
به مشامم رسد از تربت تو بوی بهشت
باغ جنت به دل انگیزی درگاه تو نیست
می برد دل بخدا کوی تو از کوی بهشت
گفته ای هرکه زیارت کند از صدق مرا
میکنم بدرقه اش تا در مینوی بهشت
به امید کرمت در حرمت آمده ام
نا امیدم منما ای گل خوشبوی بهشت
بخدا دلخوشیم مهر و تولای شماست
جذبه مهر شما میکِشدم سوی بهشت