عروسی دای دای
قند عسلم...روز عروسی من صبح ساعت 8 قرار بود برم آرایشگاه صبح که بیدار شدی خونه بابا جون اینا بودیم که بابایی اومد دنبالت برد پیش مامان جون تا ساعت 1 که وقت آتلیه داشتیم بابایی اوردتت آتلیه آمادتت کردم که ازت عکس بگیرن که پسملی من چون خوابت میومد اصلا همکاری نکردی و همش گریه کردی تا این که قرار شد سر فرصت ببرمت دوباره ازت عکس بگیرن دیگه دیدم خوابت میاد رفتیم خونه زندایی فریبا اینا شما رو اونجا خوابوندم 1 ساعت خوابیدی وحالت سر جاش اومد رفتیم تالار اونجا هم اولش با مامان جون بودی و من زیاد اذیت نشدم قربونت برم که گاهی وقتیم میومدی میرقصیدی ولی آخرای مجلس کم کم داشتی اذیت میکردی که دیگ...
نویسنده :
❤مهسا مامان سایمان❤
9:7