نفسمون❤سایمان❤جوننفسمون❤سایمان❤جون، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 23 روز سن داره
مامان مهسامامان مهسا، تا این لحظه: 36 سال و 1 ماه و 4 روز سن داره
بابا وحیدبابا وحید، تا این لحظه: 40 سال و 11 ماه و 23 روز سن داره
پیوند عشق من و همسریپیوند عشق من و همسری، تا این لحظه: 16 سال و 8 ماه و 9 روز سن داره

◕‿◕نازلی بالام سایمان◕‿◕

39 ماهگی

ماهگی شیرین پسری قند عسلی   خوب من   ...   نام تو مرا هميشه مست می كند ...   بهتر از شراب ...   بهتر از تمام شعرهای ناب ...   نام تو اگرچه بهترين سرود زندگي ست ...   من تورا به خلوت خدايی خيال خود،   " بهترين بهترين من" خطاب می كنم ...   بهترين بهترين من...   سایـــــــــمان نــــــــازم...   39 ماهگیـــــــــــــت مبارک   ...
20 مهر 1394

عشق کوچکم روز کودک مبارک

اگر تو نبودی... جهان، بی خنده های تو معنا  نداشت   اگر تو نبودی...    هیچ بهاری حتی اگر لبریز شکوفه بود دیدن نداشت اگر تو نبودی، باران ها همه دلگیر می شدند و من  مادر عاشقانه زیر باران ها، بی چتر لبخند نمی زدم. اگر تو نبودی، آسمان با همه حجم آبی اش، در چشم های همیشه خیس پدرت، دلگیرتر از چهار دیواری کوچکی می شد که به زندانی کوچک بیش نمی ماند. اگر تو نبودی، شمعدانی های لب پنجره، این گونه زیبا گل نمی کردند و عطر سیب، دیگر معنایی نداشت. اگر تو نبودی، نه پدر معنا داشت،و نه من مادر بهشتی می شدم.  کودکم تو، باغچه ای از امیدی که از شکوف...
16 مهر 1394

دنیای زیبای کودکی ام...

چه مشتاقانه از دنیای کودکی ام به سوی آینده دویدم تابرسم به جایی که با مرور خاطراتم بی تاب بازگشت به دنیای بازیگوشی های کودکانه ام شوم به زمانی که به دنبال شاپرک بدوم به هوای رسیدن نه گرفتنشان در گوش قاصدک زمزمه کنم و روانه اش کنم بایک فوت یواشکی زیر باران بروم خیس شوم در دامن مادر بنشینم سر روی پای پدر بگذارم به هوای آغوشی خودم را به خواب بزنم با هم بازی هایم جیغ بکشم به رهگذران غریب و آشنا سلام کنیم آتش ببارانیم و آب بازی کنیم چقدر دلم تنگ است برای سادگی کم توقعی بی خیالی های دوران کودکی برای بچگی کردن اما تقویم پلهای پشت سررا خراب کرده راه برگشتی به گذشته...
5 مهر 1394

چهارمین پاییز زندگیت...

سلام بر همدم غـــــــــم عاشـ ♥ ــق سلام برفصل عاشــــ ♥ ــــــقانه های غمناکـــــــ سلام بر ریزش برگهای ز معشـــــوق جدا سلام بر کوچه و خیابان که فــــــرش شـده از رنگهایی پاییزی و سلام بر خدای رنگـــــــــ پاییـــــــــزت زیبا ...
1 مهر 1394

38 ماهگی

عشـــــ ❤ ـــــقم   ماهگیت با تاخیر مبارک  سایمانم.... عزیزترینم .... نفس من....  آن لحظه ای كه تو را در آغوش مي گيرم ......... آن لحظه ای كه تو را بوسه باران مي كنم و تو برايم مي خندي  و با  صدای قهقه ات خانه را پر میکنی............. آن لحظه ای كه با دستان کوچکت گردنم را  حلقه کرده و محکم میفشاری و با بوسه های زیبایت نوازشم میکنی......   آن لحظه ای كه چشمهاي پاكت را در چشمانم خيره میکنی..... و نگاهت را به نگاه مضطربم گره زده و به من اميد میدهی..... عشق مامانی.... ...
29 شهريور 1394

شیراز...طبیعت قلات

سایمانی در حال قلیون کشیدن ... قربونت اون قیافت بشم من... اینجا از بس باد بزن رو تو دستت تکون داده بودی پوست دستت رو کنده بود ...   خسته شدم از بازی...بزار یه قلیون درست کنم ... اخــــــــــــــــــــــی بشینم یه خستگی در بکنم ... خوشگلکم تا سوار ماشین شدی بیهوش افتادی ... نوروز سال 92 قلات... ...
15 شهريور 1394

دومین سفر سایمان به شیراز خونه خاله جون...

قند عسلی...29 مرداد حرکت کردیم...به دلیل اینکه وقتی سوار ماشین میشیم ماشین میگرتت بهت تو راه قطره ضد تهوع میدادم که خوشبختانه تاثیرشم خوب بود و اصلا تو راه رفت و برگشت حالت بد نشد البته موقع رفتن به مشهد هم بهت میدادم ... تو راه هم زیاد اذیت نمیکردی یا خواب بودی...یا موقع بیداری بازی میکردی گاهی وقتیم میپرسیدی کی میرسیم خونه عرفان اینا... بعدظهره 30 مرداد ساعت 4/30 رسیدیم که اولش که تو راه روشون نشسته بودی و خونه نمیومدی ولی دیگه بعدش روت باز شد و دیگه نمیتونستیم نگهت داریم تنها کسی که دور و برش بودی پسر خاله عرفان بود که میرفتی میومدی دست،پا،صورت،سرش رو بوس میکردی با آبجی شیوا و خاله جون در مورد بوس اصلا راه نمیومدی و ...
12 شهريور 1394