نفسمون❤سایمان❤جوننفسمون❤سایمان❤جون، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 23 روز سن داره
مامان مهسامامان مهسا، تا این لحظه: 36 سال و 1 ماه و 4 روز سن داره
بابا وحیدبابا وحید، تا این لحظه: 40 سال و 11 ماه و 23 روز سن داره
پیوند عشق من و همسریپیوند عشق من و همسری، تا این لحظه: 16 سال و 8 ماه و 9 روز سن داره

◕‿◕نازلی بالام سایمان◕‿◕

ماه آمدنت...

❤ تیر ❤ که میشود تمام مــــــــ ❤ ـــــــن تــــــــ ❤ ـــــــو میشود عشقــــــــــ ❤ ـــــم... ماه آمدنت لذت بخشترین ماه دنیاست اکنون فرشته مهربان آرزوهایم! بدان که وجود من لبریز شوق بودن توست چنان سرشارم از بودنت که ... فقط خدا میداند ...
4 تير 1394

تقدیم به عشق کوچک زندگیم

جز تـــــــــــــــو کی میتونه عزیز من باشه کی میتونه تو قلب من جا شه مگه میشه مثل تـــــــــــــو پیدا شه همه چیزم، آی عزیزم جز من کی واسه دیدن تـــــــــــــو حریصه اسمت و رو قلبش می نویسه گونه هاش از ندیدنت خیسه همه چیزم، آی عزیزم تــــــــــــــو نباشی بی قرارم بد میبینم بد میارم، بی تـــــــــــــو من حس ندارم سر به زیرم گوشه گیرم کاش بمیرم، بی تـــــــــــــو من همه چیزم، آی عزیزم، همه چیزم واسه ما دوتا کی بهتر از ما از همین امروز تا آخر دنیا همه چیزم، آی عزیزم همه چیزم، آ آ آ آ آی عزیــــــــــــــــــــــــــــزم ...
25 خرداد 1394

35 ماهگی وسومین سال تولد قمری گل پسملی

                                     ماهگی عسل پسرم تمام ترانه هایم ترنم یاد توست! و تمام نفسهایم خلاصه در نفسهای توست! ای زلال تر از باران و پاک تر از آیینه به وجود پر مهر تو می بالم وتو را آنگونه که میخواهی دوست دارم! پرنده خیالم با یاد تو به اوج آسمان ها پر خواهم گشود و زیبایی ات را به رخ فرشتگان خواهم کشید تبسمی از تو مرا کافیست که از هیچ به همه چیز برسم سایمانم...پسرگلم...35...
17 خرداد 1394

سفر دو روزه به کلیبر...

صبح روز پنجشنبه یهویی تصمیم گرفتیم که بریم سفر اول گفتیم شمال ولی دیدیم برای شمال دیگه وقت نداریم چون بابایی شنبه باید بره سر کار موندیم کجا بریم کجا نریم که بابایی گفت که یه زنگ به دای دای محمد رضا اینا بزنیم ببینیم اگه پایه باشن بریم کلبیر اینجوری سفرمون به کلیبر شروع شد تا آماده بشیم شد ساعت 2 که از خونه زدیم بیرون تو ماشین زیاد اذیت نکردی و شب رو پایین قلعه بودیم صبح خواستیم بریم بالا که دیدیم با شما اصلا امکان پذیر نیست و منصرف شدیم فدات بشم گلم تو راه برگشت 30 کیلومتر مونده بودکه برسیم تبریز خواب بودی بلند شدی گفتی شکمم درد میکنه تا اینو گفتی بالا اوردی ماشین گرفته بودتت تا سوار ماشین میشیدیم بالا میوو...
16 خرداد 1394